خدا و گنجشک
…روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : می آید ؛ من تنها کسی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد.
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لب هایش دوختند . گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو
از آنچه سنگینی سینه توست . گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ؛ آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی ! این طوفان بی موقع چه بود ؟
چه می خواستی از لانه محقرم ؟کجای دنیا را گرفته بود؟…و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.
سکوتی بر عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود ؛ خواب بودی . باد را گفتم تا خانه ات را وارونه کند . آنگاه بود که تو از کمین مار پرگشودی ! گنجشک خیره در خدایی خدا ماند . خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی با من پرداختی !
اشک در دیدگان گنجشک نشست و ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …
((چه بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا می داند و شما نمی دانید .<بقره ، 216 >))
منبع : از من به من نزدیکتر ، کاری از مرکز تخصصی نماز